آرياي راستگو
سلام به فرشته کوچولوی مهربونه خودم جمعه صبح که از خواب بیدار شدی سینت خروسکی بود برای ناهارت سوپ درست کردم تا ببینم اگه حالتش وخیم تر نشد دیگه نبرمت آمپول بزنی ولی عصری وضعیتت بهتر که نمی شد بدتر هم می شد برای همین غروب با بابايي رفتيم هم يه دوري بزنيم هم آمپولتو بزنيم به بابايي گفتم اول بريم براي آريا يه جايزه بخريم بعد بريم سمته درمانگاه، جايزه به انتخاب خودت يه ماشين خريدي توي راه من داشتم به بابا مي گفتم زود بريم درمانگاه تا يكي هنوز داغه جايزشه آمپولشو بزنيم كه تو به من گفتي (منو ميگي) منم خندم گرفت گفتم نه ماماني تو رو نمي گم كه گفتي (نخيرم منو مي گي من آمبول نمي زنم) منم گفتم چرا فكر مي كني كه تورو مي گم كه تو گف...
نویسنده :
مامان معصومه
10:49